رادمهر: 3 ساله
چه لطيف است حس آغازي دوباره،
و چه زيباست رسيدن دوباره به روز زيباي آغاز تنفس...
و چه اندازه عجيب است ، روز ابتداي بودن!
و چه اندازه شيرين است امروز...
روز ميلاد...
روز تو!
روزي که تو آغاز شدي!
بهار، روی هر شاخه کنار هر برگ شمع روشن کرده است تا دل مادرانه من برای تولد تو شادتر از همیشه باشد
گوشه دل مادر، عزیزترین مخلوق خدا برای من وقتی شمع سه سالگی تولدت رو در شب آرزوها فوت کردی در گوشی با خدا از تو گفتم... خدا کنار ما بود... از رگ گردن نزدیکتر
نوباوه من، کودک خردسال شیرین سخن من، پاکترین عشق بهاری، شکوفه همیشه بهارم تولدت مبارک
سه سال پیش وقتی توی اتاق عمل خانم دکتر صورت تو رو چسبوند به صورتم ، چون دستام بسته بود با تمام صورتم حست کردم بوت کردم دلم می خواست دستامو باز کنم و محکم بغلت و کنم داد بزنم آخیییششش بالاخره اومدی تو بغلم خدایا دوستت دارممممممممم
اما دستام بسته بود... صورتتو چسبوندن به صورتم تو گریه می کردی منم گریه می کردم و تند تند با صورتم نازت می کردم روی دهنم ماسک بود اما باهات حرف می زدم نمی دونم چرا وقتی تو ساکت شدی اشکای من ول کن نبودن... اشکای من بین صورتامون سر می خوردن و می اومدن پایین...
خدایا سپاسگزارم سپاسگزارم سپاسگزارم
امروز دقیقا سه سال از اون روز می گذره و من هر روز بار ها و بارها تو رو محکم بغل می کنم و می بوسم اما هنوز سیر نشدم؛ هنوزم دلم می خواد اون روز توی اتاق عمل وقتی دیدمت که از وجود من به این دنیا اومدی، سفت بغلت می کردم که یهو اونجوری گریه نکنی، نمی دونم ترسیدی؟ سردت شد؟ من می خواستم بغلت کنم که بگم گوشه دلم من اینجام، همیشه کنارتم ، خوش اومدی نازنینم، مامان تا نفس می کشه کنارته، مامان عاشقته، آروم گوشه دلم... اما نه... باید گریه می کردی تا بهار بفهمه تو اومدی، که هرسال روی هر شاخه کنار هر برگ شمع تولدت رو برای دل عاشق من روشن کنه...
تولد 3 سالگیت مبارک عزیزترینممممم