شیرین کوچکم
پسرک شیرین زبونم حالا بزرگ شدی و می فهمی و جواب می دی روزی نیست که بابت وجود سلامتت خدا رو شکر نکنم...
وقتی شب های برای شستن اون دندونای موشی ات باید نیم ساعت باهات چونه بزنم چون همچنان دوست داری بازی کنی و حتی از شنیدن اسم خواب هم بدت می یاد خنده ام می گیره، هر چند زیر صورت جدی ام مخفی اش می کنم. خب تو دیگه اون فسقلی چند ماهه من نیستی که هر وقت من می خواستم می خوابید، تو حالا کلی واسه خودت مستقل شدی.
موقع غذا خوردن دوست نداری من بهت دیگه غذا بدم...
دوست نداری من دیگه همه جا دستت رو بگیرم...
دلت می خواد از همه جا بپری و مثل یه جوجه کوچولو که بزرگ شده پر بگیری
حالا این وسط شیرین زبونیات روزی هزار بار قند تو دل من و بابا آب می کنه
این که وقتی چیز عجیبی تو خیابون می بینی و با صدای بلند راجع بهش می پرسی خلی جالبه و جالبتر این که خودتم جوابشو می دی
مامان آدم کولر رو می ذاره تو بالکن ؟ بعد خودت با همون صدای بلند: نه نمی ذاره
منم فقط نگاهت می کنم و بعد اگه فرصتی به من دادی جوابشو بهت می دم
این که از مهد باهام شرط می کنی که رفتیم خونه به من طالبی بده ، منو کلی شاد می کنه
یاد کوچولیات می افتم که هیچی بلد نبودی... حالا خودت می گی چی می خوای و خدا نکنه طالبی یا هندونه تو خونه نباشه... وای وای
هر روز صبح که می برمت دم مهد یه آیه الکرسی بدرقه راهت می کنم بعضی وقتا دو تا گاهی هم سه تا انقدر که دلم آروم شه... راستش من هنوز دلم وقتی تو توی مهدی پر پر می زنه تا بیام دنبالت و ببینمت...
شیرین کوچکم عاشقانه دوستت دارم و برای داشتنت از خدای مهربون سپاسگزارم سپاسگزارم سپاسگزارم