دوستای مهد کودکی
... خودت که عزیزی دوستاتم برای من عزیزن پسر...
اومدم مهد دنبالت، دستت رو گرفتم که بیایم بیرون یه دختر کوچولو نازنین بدو بدو اومد لپتو بوسید و بدو رفت... من؟ غششششیده بودم برا هر دوتون اصلا نبودم دیگه
گفتم رادمهر این دخمر ناز اسمش چیه؟ تا بیای بگی دیدم یکی از اون ور گفت درسا... برگشتم دیدم خودشه ... گفتم درسا خوبی؟ گفت بله... گفتم من و رادمهر دوستت داریم... خندید گفت منم
توی مهد بهتون یاد دادن که خودتون لباسای بیرون رو دربیارین و لباس راحتی تنتون کنین هر چند کمکتون می کنن... با هم رفتیم تو اتاقتون من داشتم با خانم مربیت حرف می زدم که بهم گفت رادمهر رو ببین ...دیدم دوستت امیر علی دستتو گرفت گفت بذار کمکت کنم لباستو دربیاری بعد با هم دیگه مشغول شدین... جوراباتو با هم درآوردین و من یه نفس راااااحت کشیدم از این که تو اینجا دوست پیدا کردی... تو اینجا خوشحالی... خانم مربی می گفت رادمهر عاشق بازی با بچه هاست اینجا بهش خوش می گذره و من خوشحال از این که تو اذیت نمی شی
دیروز که اومدیم خونه گفتی مامان به امیر علی گفتم بیاد خونه مون اسباب بازی های منو ببینه من اسباب بازیامو بدم بهش اونم اسباب بازی های خودشو بده به من... خوبه؟ من یهو احساس کردم چقدر تو بزرگتر شدی... با شوق و ذوق گفتم آره مامان عالیه حتما بگو بیاد...منم براتون خوراکی خوشمزه میارم با هم بخورین
عزیزممممم از این بزرگ شدنت دارم لذت می برم... به زودی خونه ما می شه جولانگاه کوچولوهایی که دارن کم کم بزرگ می شن و دارن تمرین می کنن
یادت باشه در خونه مون همیشه به روی دوستای خوب تو بازه... مامان هم میشینه و لذت می بره از دیدن این همه زیبایی و پاکی
خدایا برای داشتن رادمهر سپاسگذرام سپاسگذارم سپاسگذارم