اولین شعرهای مهد کودکی
نمی دونم چرا برام از مهد کودک تعریف نمی کنی زیاد... من اگه از خانم مربی ات نپرسم از جانب تو متوجه نمیشم روزت تو مهد چه جوری گذشت... چی کارا کردی... چی یاد گرفتی... خلاصه ناهار هم کی هر وقت ازت می پرسیدم چی خوردی می گفتی فنجون یعنی فسنجون حالا نه فسنجون دوست داری نه اصلا تو برنامه غذایی مهد فسنجون هست... کلا سر به سر من می ذاشتی...
اما حالاااا یه کم تو بازی هات دقیق شدم دیدم تازگیا ورزش می کنی و می گی حالا همه دستا بالا... پایین... بپریم... فهمیدم تو مهد ورزش می کنین...بعد دیدم تازگیا چند تا شعر خوشگل رو دقیقا تو زمانی که فکر می کنی هیچ کس حواسش بهت نیست می خونی... و من یواشکی گوش می دادم و عش می کردم
بالاخره دیروز راضی شدی برای شعراتو بخونی تازه فهمیدم بعد از 5 ماه چه شعرای خوشگلی یاد گرفتی و هنوز رو نکرده بودی
اولیش تق و تق صدای قطار میاد.... رسیدیم و رسیدیم چه جاهایی رو دیدیم(این مصراع آخرشه که من خیلی دوست داشتمش)
دومیش: بادبادک قشنگم ... دست خودم که بودی دمب درازی داشتی... میون آسمونا دنبال چی می گشتی...
سومیشم همون یه توپ دارم قلقلی معروف...
بعدش خودت گفتی مامان قرآنم بلدما گفتم بخوون صلوات فرستادی اما واقعا شنیدنی بود...
خلاصه من که همه رو ضبط کردم الانم سر کار دارم یواشکی گوش می دم و دلت نخواد اشک تو چشام جمع شده... دلم تنگه رادمهر... تنگه روزهای کوچولوییت که داره تند تند تموم میشه
دوستت دارم عزیزمممم... ممنون که منو با خودت بردی به شهر کودکانه هات...
لذت از زندگی یعنی بشینی و به شعر خوندن کوچولوت گوش کنی
خدایا سپاسگزارم سپاسگزارم سپاسگزارم