رادمهررادمهر، تا این لحظه: 13 سال و 20 روز سن داره

رادمهر

اول مهر پسرکم

جون شیرینم امروز اول مهر برای شما مهد کودکی ها هم روز مهمی بود...مثلا یه کلاس رفتین بالاتر ( ای جونممممممممممممممم که رفتی یه کلاس بالاتر عزیزترینم)  کلاس قبلیت برات پر از خاطره های هیجان انگیز بود؛ هم قشنگ هم آموزنده .... اسم اولین مربیت خانم قوامی بود که امروز باهاش خداحافظی کردی و رفتی یه کلاس دیگه؛ اینا رو مخصوصا برات می نویسم که وقتی بزرگ شدی یادت بمونه که اولین کسی که قشنگ بهت یاد داد چه جوری خمیر بازی کنی یا قیچی رو درست دستت بگیری خانم قوامی بود و دستیارشون خانم عسگری. اول که رفته بودی یه کارایی رو خوب بلد نبودی اما الان خدا رو شکر یاد گرفتی حالا ماست رو می ریزی رو پلوت و می گی خانم قوامی گفته ماست رو بریزین...
1 مهر 1393

قدیما چه جوری بود؟

اون قدیمه قدیما که نه، اصلا همون زمان بچگی ما چه جوری بود؟ همه از کودکی می رفتن دندون پزشکی؟ مثلا اگه نریم نمی شه؟ ... وای آخه از دلم خبر نداری تو که رادمهر...انقدرم خوشحالم که الان نمی تونی این پست رو بخونی... چند تا از دندونات یا خال ریز سیاه دارن یا یه کم وضعش بدتره و پر کردن حسابی می خواد...  تو هم فقط با فلوراید تراپی همراهی می کنی و اصلا با دکتر جهت درمان راه نمی یای، برای همین برات وقت آرامش بخشی گذاشته... الان زنگیدن گفتن بیارینش هفته دیگه... وقتی شرایط کار رو گفت یک استرس وحشتناکی منو گرفت که نمی دونم چی کار کنم بدتر از همه اینه که تو بغل ما تو رو با یه آمپول خواب می کنن بعد من و بابا باید از اتاق بیا...
12 شهريور 1393

بند دلم...

تو نمی دونی که بند دلمی... نمی دونی که یه تیکه از قلبمی که جلوی چشمم داره راه می ره، نمی دونی که عزیزترین دل منی... نمی دونی اگه می دونستی تو خوابم بند دل منو پاره نمی کردی... انقدر این چند روز نگران حالتم و انقدر بابت این ویروس لعنتی تو این روزا تب داری و لاغر شدی که شب تا صبح خوابی ندارم و بیدارم ...عین روح سرگردان تو خونه راه می رم...تبتو اندازه می گیرم، بعد شربت بعد آب... می رم بخوابم دوباره می ترسم تبت بره بالا میام سر می زنم ... بعد می شینم پای تختت... دوباره از اول و هی تکرار و تکرار ... خیالم که مثلا کمی راحت می شه خوابم می بره و با یه کابوس از خواب می پرم... دیشبم دقیقا اینجوری گذشت صبح که بیدار شدم تقریبا یک ساعت بود خوا...
9 شهريور 1393

دوستای رادمهر

_: رادمهر این همه وسیله برای چی جمع کردی تو کیسه؟ _: داریم با عمو فنگلا و ای گس و رضا میریم سفر!!!!!!! _: رضا کیه؟  _: دوستمه!!! _ ای گس کیه؟ _: برامون آشپزی می کنه منم چای میریزم!!! _: آهان... عمو فنگلا رو هم که از قدیم می شناسم... این بخشی از مکالمه خنده دار من و تو بود تو خونه. یعنی من عاشق این دوستای تخیلی تو هستم؛ بعضی وقتا میبینم ماشینتو برگردوندی روی زمین و داری با رضا تعمیرش می کنی... از حرفایی که با خودت می گی متوجه می شم که تو رضا و الان مشغولین تعمیر ماشین هستین بعضی وقتا هم با عمو فنگلا تلفنی صحبت می کنی  منم میام و خودمو قاطی ماجراهای تو می کنم بعد تو گوشی رو می دی به من و ...
4 شهريور 1393

کودکی های من با تو

این روزا که دیگه بزرگتر شدی و بازی های کودکانه می کنی از این که کنار هم بازی کنیم خیلی کیف می کنم؛ آخه منو می بری به دنیای کودکی خودم. منم کوچولو بودم قایم موشک خیلی دوست داشتم، عاشق خمیر بازی بودم، لگو و خونه سازی هم دوست داشتم و از همه مهمتر عاشق تفنگ بازی و شمشیر بازی بودم... حالا این روزا عصرا که با هم از این بازیا می کنیم من حس خوب و شیرین اون موقع ها می یاد تو ذهنم. وقتی که عصرای تابستون با بچه های کوچه مون انقدر می دویدیم که صورتامون سرخ می شد، وقتی یه جوری قایم می شدیم که کسی نتونه پیدامون کنه: سیب بیا، گلابی نیا... سیب سیب... وقتی با گلوله های نخ مامانی برای خودم نارنجک درست می کردم و پرت می کردم بعد خودم می رف...
26 مرداد 1393
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به رادمهر می باشد