رادمهررادمهر، تا این لحظه: 13 سال و 4 روز سن داره

رادمهر

نامه ی یک مادر به دنیا...

دنیای عزیزم! امروز پسرم برای اولین بار به مدرسه می رود. این موضوع تا مدتی برای او عجیب و تازه خواهد بود. امیدوارم با او مدارا کنی . دنیای عزیز! راستش را بخواهی او تا به حال حاکم حیاط خلوت خانه بوده و در آنجا استقلال کامل داشته واز همه مهم تر هر وقت زخمی یا ناراحت شده من دم دستش بوده ام. اما حالا قضیه خیلی فرق کرده است . صبح امروز ، موقعی که از پله های خانه پائین می رفت ، برایم دست تکان داد . ممکن است روزی که آغاز می کند با شادمانی و دشواری و خنده و اندوه همراه باشد. او برای زیستن در چنین دنیایی ، به عشق ، ایمان و شجاعت نیاز دارد . پس ای دنیای عزیز ! امیدوارم دست کوچکش را بگیری و هر چه را که لازم است به او بیاموزی . ...
13 مهر 1390

پنج ماهگیت مبااااااااااااارک عزیزمممممم

امروز پنج ماه شدی مامان جون... قلبونت برم شیرینی کوچولو... نون خامه ای... کیک بستنی... داری بزرگ می شی... خوشحالم... اما دلم برات تنگ می شه... همین الان دلم برای اولین ماه تولدت تنگ شده.. برای دوماهگیت... سه ماهگیت.... برای اون موقع که گردن نرم و نازکت لق می زد و نمی تونستی نگهش داری... برای اون موقعی که همه اش چشمات بسته بود و نور می دیدی محکم تر بهم فشارش می دادی... برای اون موقعی که همه لباسای سایز صفرت برات بزرگ بودن و تو توشون گم می شدی... آخی گفتم لباسای سایز صفر... برات چندتاییش رو نگه داشتم... هنوزم بوی خوش تو رو می دن... بوی نوزادیات... اون روزایی که هنوز ٤٠ روزه هم نبودی.... دیگه کم کم داری مرد می شی... از یه طرف دوست...
11 مهر 1390

رادی رادان و تانکش

امروز دوستام می گن چرا انقدر له و لورده ای؟ می گم: این رادی رادان ما یه تانک داره که شب تا و صبح تا شب باهاش از رو من رد می شه... تازه رد که می شه دنده عقب می گیره دوباره می یاد از اول... قربون شیطونیات... قربون نق زدنات... قربون اون نگاه معصومت که می دونی باهاش چه جوری من و بابا جون رو ... کنی؛ نمی خوای دو دقیقه به مامان درب و داغونت مرخصی بدی؟ خوب موتور اون تانکت رو دو دقیقه خاموش کن مگه چی می شه؟ می خوام یه حرف کاملا مادرانه برات بگم: تو شیرین ترین... خوشمزه ترین و خوشمل ترین پسر دنیایییییی ...
9 مهر 1390

یه اعتراف...

وروجک فسقلی نمی خوای بذاری من بیچاره در حال احتضار یه چرت راحت بزنم؟ چرا مثل پیرمردا انقدر تو خواب غر می زنی آخه؟ قربونت برم... می خوام یه اعترافی بکنم: الان مدتیه که می خوام جات رو از خودم جدا کنم و ببرمت تا تو اتاقت بخوابی اما هر روز یه چیزی رو بهونه می کنم و این کار رو انجام نمی دم... اول فکر می کردم شاید برای تو سخت باشه اما دیدم نه ... برای خودم سخته  من به اینکه مثل یه موش کوچولو کنارم بخوابی و هی غر بزنی و وول بخوری و دمر شی و سرت رو بمالی به بالشت و اینا انقدر عادت کردم که باید یه برنامه بذارم تا اول خودم رو راضی کنم تا از تو جدا شم.... بعدا برام دست نگیریا... حالا من یه چیزی گفتم ...
6 مهر 1390
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به رادمهر می باشد