رادمهررادمهر، تا این لحظه: 13 سال و 11 روز سن داره

رادمهر

اولین مهمونی ما

رادی رادانم دوشنبه خونمون یه مهمونی خوشمل داشتیم؛ از وقتی تو با اون قدمای کوچولوی شیرینت اومدی تو زندگی مون مامان فرصت نکرده بود خودش یه مهمونی بده اما بالاخره دیروز با کمک مامانی و خاله ها تونستیممممم.... با وجود تو این بهترین مهمونی زندگیم بود... تو هم که حسابی دور و برت رو شلوغ دیدی تا تونستی شیطنت کردی...طفلک مامانی دیگه نمی دونست باید چطوری تو رو بخوابونه..... امیدوارم همیشه شاد و سلامت باشی وروجک من......
2 شهريور 1390

تولد دایی محمد

رادمهرم، چند روز پیش تولد دایی محمد بود و خاله ندا هم یه مهمونی خوشمل براش گرفته بود... خیلیییییییی بهمون خوش گذشت... مخصوصا اینکه تو برای اولین بار بادکنک بازی هم کردی... منتها من همه اش مواظب بودم نترکه چون شما یه کم دل نازک تشریف دارین، اگه می ترکید واییییییییییییی چی می شد!!! قربونت برم که کلی با دیدن کیک تولد ذوق کردی جوجه خوشملم...هزار تا بوس خوشمزه برای پسر نازممممممممم   ...
2 شهريور 1390

یادش بخیر...

رادی رادان چقدر دلم برای اون روزایی که تو شیمکم بودی و شب تا صبح و صبح تا شب بهم لگد می زدی تنگ شده... بعضی وقتا خودتو جمع می کردی یه گوشه، بعضی وقتا هم انقدر خودت رو می کشیدی که فکر می کردم دو تا نی نی تو دلمه... یادته تو سونوگرافی برام دست تکون دادی؟ خانم دکتر گفت ببین داره باهات سلام علیک می کنه...خیلیییییییییی لحظه قشنگی بود اما از اون قشنگتر اون لحظه ای بود که برای اولین بار رفتیم سونو و برای اولین بار تو رو دیدم... یه لوبیای کوچولو که وسطش یه قلب خوشمل تند و تند می زد...اون روز وقتی دیدمت و صدای قلبت رو شنیدم کلی گریه کردم، دست خودم نبود، دیدن تو زیباترین لحظه زندگیم بود...یادش بخیر عکسای سونو رو با بابا جون تماشا می کردیم و...
24 مرداد 1390

وروجک شیطون من

عزیزترینم وقتی می خندی تمام دنیا بهم می خنده... لذت بخش ترین لحظه های زندگی من و بابا وقتیه که بهمون لبخند می زنی، و دل ما رو می بری...تازگیا فهمیدی که ما چقدر از دیدن خنده های کودکانه ات لذت می بریم برای همین حسابی داری دلبری می کنی....شیطونم که شدی...اگه بهت محل نذاریم صدامون می کنی که یعنی بیاین منو تحویل بگیرین و باهام بازی کنین، دیشب تولد دایی محمد بود، برای اولین بار تو بادکنک بازی کردی، قربونت برم که انقدر از دیدن بادکنکا ذوق کردی... خیلیییییییی خوشمزه و شیرینی پسر خوشمل کوچولوی من...هزار تا بوووووووووووووووووس تپل برای خوشمزه ترین پسر دنیا....
24 مرداد 1390

اولین غلتیدن... هورااااااااااا

رادی رادن من امروز بهم خبر دادن که تو خودت غلت زدی و موفق شدی دمر بمونی... هورااااااااااااا...ماشالله گلی...ماشالله....خیلی خیلی خوشحال شدم جوجه خوشملم... هزار تا بوووووووووووس مامانی برای وروجک خودممممممممم...
18 مرداد 1390

غصه دارممممم....

رادی رادان از اول مرداد که دارم می یام سرکار مامانی داره بهت شیرخشک می ده و متاسفانه تو کم کم داری به طعم شیرینش عادت می کنی و دیگه دوست نداری شیر مامان رو بخوری... خیلییییییی ناراحتم، دوست داشتم تا یک سالگیت بهت شیر بدم اما تو کم کم داری مقاومت می کنی و دیگه دوست نداری شیر مامان رو بخوری...خیلیییییییی ناراحتم کاش اینجوری نمی شد، آخه حیف شیر مادر نیست، تقصیر تو نیست عزیزترینم، تقصیر منه، همه اش تقصیر منه.... ...
17 مرداد 1390

سه ماهگیت مبارککککککک

رادمهرم، عزیز دلم، سه ماهگیت مبارککککککک، هزار ماشالله به تو که داری مرد کوچولوی خونه ما می شی،الهی که با شادی و سلامتی 100 ساله بشی عزیز دلم. تو این سه ماه کلی روزای خوب و بد با هم داشتیم، بدیش زردی تو و مشکل شیردهی من بود که ما رو کلی ترسوند و اون دو شبی که تو بیمارستان به خاطر زردیت نگهت داشتن، و خوبیش تک تک لحظه های با تو بودن...مخصوصا شبا که وسط خواب خوشمزه من جیغ می زنی خدا رو شکر می کنم که سه ماهه صدای شیرینت تو خونه مون می پیچه...تازگی ها هم انواع و اقسام صداهای بامزه رو از خودت در میاری...او...ا...هو...خلاصه این سه ماه کلی برام درس و تجربه بود. غلبه بر گریه هات و دل دردات که هنوزم کم و بیش ادامه داره، اولین تجربه حموم کردنت که...
16 مرداد 1390

خوشمل کلاه

رادی رادان یادته گفتم به بابا سفارش کردم برات یه کلاه خوشگل بیاره؟ آورده پسرم... اونم چه کلاهی، وقتی گذاشتیمش سرت کلی خندیدیم...خیلی بامزه شدی... قلبونت برمممممممم عزیزمممممممم
16 مرداد 1390

پدر خوب...

بابا جون از سفر برگشت و من و تو رو کلی شاد کرد اما از همه باحال تر شام خوشمزه دیشب بود که برای اولین بار سه تایی رفتیم رستوران...آخه پسرم به خاطر اینکه تو اذیت نشی از وقتی به دنیا اومدی وقتی برای شام می رفتیم بیرون اونو یا تو ماشین می خوردیم یا می آوردیم خونه اما دیشب امتحانی رفتیم که ببینیم چی می شه ... تو پسر خیلی خوبی بودی البته یه کم شلوغی کردی اما مامان بهت شیر داد و آروم شدی بعدشم یه بادگلوی بلند بالا زدی و راحت شدی... قربونت برم که هر روزت یه خاطره است مان جون...
15 مرداد 1390

علاءالدین و چراغ جادو...

پسر خوشملم دیروز با هم رفتیم به شهر قصه ها...دیروز تو حوصله ات سر رفته بود منم رفتم سر کتابخونه ات و کتاب علاءالدین و چراغ جادو رو برات آوردم تا برات بخونمش...فکر نمی کردم عکس العملت به کتاب انقدر جالب باشه...عکسای شاد کتاب حسابی توجه ات رو جلب کردن. منم با هزار تا ادا اطوار و بالا پایین پریدن داستان رو برات تعریف کردم... خیلی باحال بود تو دیگه نق نمی زدی و بادقت گوش می کردی... آفرین به تو....
15 مرداد 1390
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به رادمهر می باشد