رادمهررادمهر، تا این لحظه: 13 سال و 11 روز سن داره

رادمهر

موش کوچولو

رادی رادان امروز اومدم سرکار دیدم همکارام دارن می خندن و از در و دیوار می رن بالا... می گم این چه وضعیه می گن موش اومده تو اتاقمون... اونم یه بچه موش... این یعنی ما کلی موش تو اتاقمون داریم... حالا من نمی دونم چه جوری تو اتاق بشینم... کیفم رو میزه... خوراکی هامو از کشو چیدم رو میز... پاهام رو هم گذاشتم رو کیس... خوب می ترسم چی کار کنم... بعدا که اینو خوندی به من نخندیا وروجک... خوب من یه کم فقط یه کم از موش میییییییییی ترسم.... ...
30 شهريور 1390

اولین غذای کمکی...

هوراااااا پسرم دیروز اولین غذای کمکی رو نوش جان کرد... حالا چی بود؟ دو تا قاش مربا خوری لعاب برنج کم نمک یا تقریبا بی نمک... می دونم که وقتی بزرگ شی با خوندن اولین غذای کمکیت می گی وای مامان اون دیگه چی بوده... اما اینو بدون که دیروز با یه حرص و ولعی این لعاب برنج رو می خوردی که من اگه جای مامانی بودم به جای دوتا قاشق مربا خوری کل قابلمه رو بهت می دادم هزار تا بووووووووووس خوشمزه برای شیمکوی کوچولوی خودمممممممممممم ...
26 شهريور 1390

یه شعر کوچولو

پسر قشنگم بذار یه شعر خوشجل موشجل برات بذارم تا بعدا با هم بخونیم و حالش رو ببریم: یه شب که من خوابیدم/ خواب عجیبی دیدم/ خواب می دیدم یه مورچه ام/ کوچولو و ریزه میزه/ یه خرده قدکوتاهم/ خواب می دیدم بار می برم/ دونه به انبار می برم/ میون راه، یه  سنگ بود/ رو سنگه من دویدم/ جلوی پامو ندیدم/ خوردم زمین، پرت شدم/ از خواب ناز بیدار شدم/ دیدم که مورچه نیستم/ میون کوچه نیستم/ یه بچه باهوشم/ شیطون و بازیگوشم/  قربووووووووون بچه باهوش و شیطون وبازیگوشم برممممممممم ...
24 شهريور 1390

اولین سفر رادمهر

چند روز پیش من و تو و بابایی و مامانی و سینا رفتیم شمال... توی راه خیلی خوش گذشت، تو شیر می خوردی و می خوابیدی و بازی می کردی... روز اول سفرمون هم خوب بود اما امان از روز دومممممم...........نمیدونم تو چت شد... فقط گریه می کردی، نه دل درد داشتی، نه نفخ داشتی.... خلاصه نمی دونم چت بود انقدر بگم که رسما من و مامانی دیگه نمی دونستیم باید برات چی کار کنیم... شاید سفر تو این فصل برای تو کمی زود بود، شاید من اشتباه کردم...نمی دونم ولی خیلی ترسیدم فکر می کردم خدایی نکرده طوریت شده باشه... خلاصه دیروز برگشتیم البته دوباره توی راه خیلی بهمون خوش گذشت... تو یا لالا بودی یا شیر می خوردی یا بازی می کردی ... اما چرا اون روز اون جوری کردی نمی دونم.. ...
21 شهريور 1390

خوش اومدی...

عزیز دلم امروز یکی از بهترین روزای عمر ماست، پارسال دقیقا یه همچین روزی من و بابا فهمیدیم که تو داری میای... شب قبلش من یه خوابی دیدم که بعدا برات تعریف می کنم از خواب که بلند شدم از هیجان صدای قلبمو می شنیدم، با توجه به خوابم یه راست رفتم سراغ بیبی چکی که روز قبلش خریده بودم... نفسم داشت بند می اومد... وقتی بیبیچک رو گذاشتم زل زدم بهش... می خواستم ببینم خط دومش می افته یا... چشمام اندازه دو تا در قابلمه گشاد شده بود... چند لحظه بیشتر طول نکشید دیدم که خط قرمز دوم افتاد... دستام و قلبم با هم می لرزید... فقط یادمه با گریه اومدم بالا سر بابا جون که بیچاره خوابم بود... طفلک منو دید ترسید... وقتی بهش گفتم هاج و واج منو نگاه می کرد... هنگ کر...
21 شهريور 1390

کفشدوزک کوچولو

رادی رادانم خدا کنه دیگه امروز بهتر بشی مامان جون... از روزی که واکسنت رو زدیم مدام گریه می کنی، نفخت بدتر شده، طفلک مامانی و بابایی... کلی این چند روزه برای آروم تر کردن تو اذیت شدن... منم که از شب تا صبح بالا سرت نشستم و انقدر نشسته چرت زدم و گردنم این ور و اون ور تاب خورده که الان درد می کنه...دست دردم نگو که نمی تونم خمش کنم، خدا کنه دیگه امروز خوب شی مامان جون... صدای گریه ات قلبمو به درد می یاره... دلم می خواد تو و همه بچه های دنیا همیشه بخندین و بخندین... حالا یه شعر خوشمل از طرف خاله کفشدوزک برات می ذارم تا با هم بخونیم و شاد بشیم: کفشدوزک کوچولو کفشدوزک کوچولو/ حسابی غصه داره/ چون که برای دوختن/ دیگه کفشی ندار...
14 شهريور 1390

چهار ماهگیت مبارکککککککککککککک

رادی رادانم چهار ماهگیت مبارک عزیزترینم... امروز سیزدهمه؛ چهار ماه پیش یه همچین روزی خدای مهربون تو رو به ما داد...قربونت برم عزیز دلممممممممم دیشب چه شبی بود پسرم... من و تو و مامانی تا صبح دور هم بودیم... تو یه کمی تب کرده بودی و من و مامانی هم تا صبح بالا سرت بودیم، دیگه راحت شدیم تا شش ماهگیت انشالله.... راستی امروز تولد پارساست، یه کادوی خوشمل براش گرفتیم تا از طرف تو بهش بدیم یه کادو هم از طرف خودمون یعنی من و بابا جون... عزیزترینم بودن با تو بهترین روزای عمرمونه... خدای مهربون این روزا رو از من و بابا جون نگیره... خیلیییییییییییییییی دوستت دارم پسرم ...
13 شهريور 1390

واکسن 4 ماهگی

قربونت برم مامان که امروز واکسن زدی...فدات شم که گریه کردی و منم یواشکی گریه کردم تا کسی نبینه... پسر خوشملم شما فردا 4 ماهه می شی اما چون آخر هفته به امید خدا می خوایم بریم سفر امروز واکسنت رو زدیم... خدا کنه تب نکنی...خدا کنه دردت زیاد نباشه... خدا کنه اذیت نشی مامان.... مامانی شما رو برد و واکسنت رو زد، الانم بهم زنگید و گفت که واکسنت رو زده... پسرم داره مرد می شه ماشالله... قربونش برم... دیگه راحت شدیم تا 6 ماهگی... هزار بار می بوسمت عزیز دلم... جوجه خوشملم می دونم که تو انقدر قوی هستی که بتونی این واکسن رو هم با آرامش بگذرونی... می بووووووووووسمت عزیزترینم ...
12 شهريور 1390
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به رادمهر می باشد